یکی از خلفاء اسلام دستورداد عهد نامه حکومتی یکی ازایالات اسلامی را به نام یکی ازحکمرانان بنویسند.حاکم درنزدخلیفه نشسته بود ومنشی مشغول تحریر عهدنامه بود.
در این هنگام طفلی صغیروارد مجلس شد ویک راست آمد ودرآغوش خلیفه نشست.خلیفه اورا بوسید ومورد مهرش قرارداد.
حاکم درحال اعزام از این کار خلیفه تعجّب کرده وپرسید:چگونه این طفل را میبوسی واورا اینطور مورد محبت قرار میدهی! من ده نفر اولاد دارم وتاکنون نه یکی ازآنها بوسیده ام ونه گذاشته ام بمن نزدیک شوند.
خلیفه گفت ما چه گناهی داریم اگرخداوند رحم وعاطفه را ازدل تو زایل نموده است؟خداوند رحم ورأفت خودرافقط شامل حال کسانی خواهد نمود که دلی مهربان دارند.
آنگاه دستور داداعتبارنامه وکاغذی را که بنام او نوشتند پاره کردند ودرتوجیه این امر چنین گفت:وقتی این مرد به ادعای خود به اولادش رحم ودلسوزی نمی کند وبه رعیّت چگونه رحم ودلسوزی خواهد نمود؟!
درسهایی از تاریخ
کلمات کلیدی: عشقی وگوناگون